صفحات

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱

هوای کوی تو دارم

هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره‌ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هر شب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش های که ازین دست می نگارندم
کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

بگو ببینم چرا همه اش فرار می کنی آخر؟
منم که تو گشته ام یا تو من آخر؟
خیال هم سراغ من مبتلا دگر نمی آید
هزار چشم دوخته ام به راه، من آخر
مصیبت مبسوط من نمی دانی؟
هلاک می شوم من از نبودنت آخر!
به بغض، اشک ناله و فریاد 
مرو بمان ولو شده بی اعتنا آخر
غزل خام بی محتوای مرا چشم بپوش
چه کنم واژه ها گنگ و الکنند آخر
چه کنم قافیه ندارم و فقط ردیف
چه کنم مبتلای خامی ام آخر

دار مکافات


یکی می کشد تار و پود از بُن هستی ام
یکی رج به دار مکافات ما می زند

یکی ها تویی آری آن یک تویی!
دل من به پیمانه نام تو را می زند

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

ناگفته ای دیگر

آنچنانم که عهدی را مفتخر به بستنش با تو شدم، یاد اوری آئینه گون، برایم تکرارش می کند. اما خودت هم می دانستی از جمله غافلانم. امید دارم ! گناه نکنم و نا امیدی، تو خود ناظری و سر دان و جلی دان! امان از این عهدی که باعث زحمتت شدم ای دلیل راه
من اول روز دانستم كه اين عهد
كه با من ميكني محكم نباشد
مرا که از جمله خاکسارانم از تاجداران کردی از مبهوتان خدایی که ذکرش را مداوم آرزو دارم اما توان ندارم و نفس اژدهایی مستولیست.
این اشک خشم ، امید و ذوق و شوق را یادگار از تو دارم که به اندک یاد خدا آتشم می زند و منقلبم می کند.من اگر مشرکم تو را که از اولیایی دوست می دارم بگذار بشناسمت و خدا را بعد از تو.
خانه دل مارا از کرم عمارت کن
بیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
خدایا!
تو شاهدی که من از زمره غافلان حی و قیوم بودن توام و تویی مبدل سیئات به حسنات.
به خلیفه و نماینده ات و فرستادگانش که تو مجوزشان داده ای؛ جز تو و آنها پناهیم نمانده،رو سیاهم و گنهگار و عاصی اما امید به بسته به عنایت و کرامتت.

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷

با صد هزار جلوه

بیا تا برایت بگویم آن همه راز مگویی که چند سال خوردمش و دم بر نیاوردم، حتی حالا که نزدیک یک سال است آشنای کویت شده ام .آشنا چرا، زندگیم دادی.یک سال است از تب و تابِ لبخندت بی قرارم کرده ای.وقتی می گویی:«قلبی محجور..» تمامِ عالم ناسوتم می کنی.از عشق به صورتکی که لبخندی عروسک وار داشت مرا به عشق لا یزالت پناه دادی.خدا با یاری مثل تو به نابندگانی مثل من چه افتخاری داده، که هر سحر آتشم می زند و می سازدَم .دعایم کن ارباب عشق.به مولایت که اشکم از شوق دیدارت شکوفه دارد نه از اندوه.دعایم کن تا عبدت باشم .زینت باشم نه شینت.
یکی هستی ولی چندین هزاری
دلیل از خویش روشن تر نداری

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

نکته

با آرزوي شادي براي همه خواننده هاي بلاگ توجهتان را به این نکته جلب می کنم که شعرهايي که اسم شاعر ندارند همگی متعلق به نوسنده اند. سعي سرّ سپیدار به پرورش لحظه به لحظه البته با نظر و راهنمايي مخاطبین است.

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۴

سرخ ِ هميشگي

سرخ است، روايت سرخي هميشگي
سرخ است، پر مهابت اندوه هميشگي
.
.
سرخ است، نه آزرم و بلکه زخم
چکه چکه هاي اين زمان هميشگي
.
.
سرخ است، نه مبهم نه آشکار
هر پاره اي ز اين ملال هميشگي
.
.
سرخ است، ياد توست دوباره باز
هر دانه ي فقير اشکهاي هميشگي
.
.
اينجا حکايت نقش بازي ابرهاست
ابرهاي سرخ غروبي هميشگي
.
.
اي سرخي خيال پر اضطراب من
پنهان سوار هرزه، درد هميشگي
.
.
بايد تو را ز خويش دور کرد و باز
رجعت کنم به زلال سپيدي هميشگي
رهگذز شاخۀ نوری که به لب داشت،
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت کوچه باغیست که از خواب خدا سبزتر است..."