صفحات

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷

با صد هزار جلوه

بیا تا برایت بگویم آن همه راز مگویی که چند سال خوردمش و دم بر نیاوردم، حتی حالا که نزدیک یک سال است آشنای کویت شده ام .آشنا چرا، زندگیم دادی.یک سال است از تب و تابِ لبخندت بی قرارم کرده ای.وقتی می گویی:«قلبی محجور..» تمامِ عالم ناسوتم می کنی.از عشق به صورتکی که لبخندی عروسک وار داشت مرا به عشق لا یزالت پناه دادی.خدا با یاری مثل تو به نابندگانی مثل من چه افتخاری داده، که هر سحر آتشم می زند و می سازدَم .دعایم کن ارباب عشق.به مولایت که اشکم از شوق دیدارت شکوفه دارد نه از اندوه.دعایم کن تا عبدت باشم .زینت باشم نه شینت.
یکی هستی ولی چندین هزاری
دلیل از خویش روشن تر نداری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

تنم لرزيد داداش مسعود...كجا داري مي رسي تو؟؟...
من چقدر عقبم...چقدر پايينم...

رهگذز شاخۀ نوری که به لب داشت،
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت کوچه باغیست که از خواب خدا سبزتر است..."